یکی را دوست میدارم ولی افسوس او هرگز نمیداند
نگاهش میکنم شاید بخواند در نگاه من که اورا دوست میدارم
ولی افسوس او هرگز نگاهم را نمیخواند
به برگ گل نوشتم تو را من دوست میدارم
ولی افسوس او گل را به زلف کودکی اویخت تا او را بخنداند
به مهتاب گفتم ای مهتاب سر راهت به کوی او سلام من رسان و گو تو را من دوست میدارم
ولی افسوس چون مهتاب بروی بستری لغزید یکی ابر سیاه امد که روی ماه تابان را بپوشاند
صبا را دیدم و گفتم صبا دستم به دامانت بگو از من به دلدارم تو را من دوست میدارم
ولی افسوس و صد افسوس ز ابر تیره برقی جست که قاصد را میان راه بسوزانید
کنون وا مانده از هرجا دگر با خود کنم نجوا یکی را دوست میدارم
ولی افسوس او هرگز نمیداند
فرستنده رها عزیز